می خواهم یک نفر دیگر شوم
عصبانی ام، دلم می خواهد سر خودم داد بزنم، در اتاقم را بکوبم به هم، چند تا مشت بزنم توی دیوار... با همه دعوا دارم، دلم می خواهد یک نفر بهم گیر بدهد تا هرچه توی دلم هست، سرش خالی کنم... چرا من باید اینقدر بدشانس باشم؟ چرا باید از بین دو نفر هم انتخاب نشوم؟ از دست آقای مدیر عصبانی ام، از بابا...
عصبانی ام، دلم می خواهد سر خودم داد بزنم، در اتاقم را بکوبم به هم، چند تا مشت بزنم توی دیوار... با همه دعوا دارم، دلم می خواهد یک نفر بهم گیر بدهد تا هرچه توی دلم هست، سرش خالی کنم... چرا من باید اینقدر بدشانس باشم؟ چرا باید از بین دو نفر هم انتخاب نشوم؟ از دست آقای مدیر عصبانی ام، از بابا... اصلا چرا نیامد حق من را از مدیر بگیرد؟ چرا باهاش دعوا نکرد که برای چی پسر من را برای مسابقات شنا انتخاب نکردید؟ من که هرچی پول توجیبی داشتم، دادم بلیت استخر خریدم که برای مسابقات استانی و بعد کشوری آماده باشم، بعد همه ی مشکلات خانوادگی مان می آید جلوی چشمم، اینکه چرا بابا پولدار نیست؟ چرا من اینقدر بدشانسم؟ و...
می آیم دم پنجره تا هوا بخورم، دلم می خواهد هرچه زور دارم توی گلویم جمع کنم و داد بزنم. چشمم می افتد به آقای حکیمی همسایه ی پایینی مان. دارد یواشیواش می آید سمت خانه، توی دستش نان سنگک دارد. یک کلاه کشیده روی سرش تا موهای ریخته اش معلوم نباشد، یک ماسک هم زده. مامان می گوید: آقای حکیمی سرطان دارد. اسم سرطان یک جوری است، اسمش که می آید، دل آدم می ریزد پایین. به این فکر می کنم که اگر من جای آقای حکیمی بودم، چه کار میکردم! خودم را توی اتاق حبس می کردم، صبح تا شب گریه می کردم و مدام به مُردن فکر می کردم... اما چرا آقای حکیمی این کارها را نمی کند؟ چرا هر روز می رود پیاده روی؟ چرا سر ظهر می رود نان تازه می خرد، میوه می گیرد؟ چرا من را که توی راه پله می بیند عوض اینکه دعوایم کند، باهام گرم سلام و علیک می کند؟
شاید آقای حکیمی حواسش نیست که چه بیماریای دارد، شاید بهش نگفتند... اما نه! آن دفعه که دیدمش، سر بی مویش را نشانم داد و خندید. گفت: «این هم کار خداست، حکمتش است.» گفت این کلاه را سرش می گذارد تا بچه هایش ناراحت نشوند و غصه نخورند. چه قدر خوب است که بابای من هیچ مریضی ندارد و چهارستون بدنش سالم است! آقای حکیمی رفته است توی آپارتمان خودشان، دیگر توی کوچه نیست؛ اما فکرش دست از سرم برنمی دارد.
دلم می خواهد بیشتر باهاش حرف بزنم، برایم از حسش بگوید، بگوید چه کار می کند که همیشه لبخند روی لبش است، بگوید چطور قدم هایش را محکم و امیدوار برمی دارد؛ برایم بگوید که چه کار کرده تا توی زندگی اش با هر مشکلی فرو نمیریزد و خودش را نمیبازد؛ بگوید که چطور با مشکلات و بیماری اش کنار می آید؟ به نظر من که هیچ بیماری نمی تواند حریف روحیه ی آقای حکیمی بشود.
صدای اذان از بلندگوهای مسجد محله بلند شده است. می دانم آقای حکیمی هر روز می رود مسجد، من هم می خواهم بروم. عصبانیتم را فراموش کرده ام، انگار که آن آدم ناامید یک ساعت قبل، یک نفر دیگر بوده است. باید زودتر بروم وضو بگیرم، الان است که آقای حکیمی از در آپارتمانشان بزند بیرون، می خواهم بهش برسم.
می آیم دم پنجره تا هوا بخورم، دلم می خواهد هرچه زور دارم توی گلویم جمع کنم و داد بزنم. چشمم می افتد به آقای حکیمی همسایه ی پایینی مان. دارد یواشیواش می آید سمت خانه، توی دستش نان سنگک دارد. یک کلاه کشیده روی سرش تا موهای ریخته اش معلوم نباشد، یک ماسک هم زده. مامان می گوید: آقای حکیمی سرطان دارد. اسم سرطان یک جوری است، اسمش که می آید، دل آدم می ریزد پایین. به این فکر می کنم که اگر من جای آقای حکیمی بودم، چه کار میکردم! خودم را توی اتاق حبس می کردم، صبح تا شب گریه می کردم و مدام به مُردن فکر می کردم... اما چرا آقای حکیمی این کارها را نمی کند؟ چرا هر روز می رود پیاده روی؟ چرا سر ظهر می رود نان تازه می خرد، میوه می گیرد؟ چرا من را که توی راه پله می بیند عوض اینکه دعوایم کند، باهام گرم سلام و علیک می کند؟
شاید آقای حکیمی حواسش نیست که چه بیماریای دارد، شاید بهش نگفتند... اما نه! آن دفعه که دیدمش، سر بی مویش را نشانم داد و خندید. گفت: «این هم کار خداست، حکمتش است.» گفت این کلاه را سرش می گذارد تا بچه هایش ناراحت نشوند و غصه نخورند. چه قدر خوب است که بابای من هیچ مریضی ندارد و چهارستون بدنش سالم است! آقای حکیمی رفته است توی آپارتمان خودشان، دیگر توی کوچه نیست؛ اما فکرش دست از سرم برنمی دارد.
دلم می خواهد بیشتر باهاش حرف بزنم، برایم از حسش بگوید، بگوید چه کار می کند که همیشه لبخند روی لبش است، بگوید چطور قدم هایش را محکم و امیدوار برمی دارد؛ برایم بگوید که چه کار کرده تا توی زندگی اش با هر مشکلی فرو نمیریزد و خودش را نمیبازد؛ بگوید که چطور با مشکلات و بیماری اش کنار می آید؟ به نظر من که هیچ بیماری نمی تواند حریف روحیه ی آقای حکیمی بشود.
صدای اذان از بلندگوهای مسجد محله بلند شده است. می دانم آقای حکیمی هر روز می رود مسجد، من هم می خواهم بروم. عصبانیتم را فراموش کرده ام، انگار که آن آدم ناامید یک ساعت قبل، یک نفر دیگر بوده است. باید زودتر بروم وضو بگیرم، الان است که آقای حکیمی از در آپارتمانشان بزند بیرون، می خواهم بهش برسم.
نویسنده: هاجر زمانی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}